جدول جو
جدول جو

معنی زحل سر - جستجوی لغت در جدول جو

زحل سر
(زُ حَ سَ)
در این بیت خاقانی صفت نوک قلم آمده:
عطاردیست زحل سر، زبان خامۀ او
که وقت سیرش خورشید تار میسازد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چِ هَِ سَ)
دهی است از دهستان فیض آباد بخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریه. در 12هزارگزی شمال خاوری فیض آباد واقع است، 266 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات و پنبه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لِ زَ)
نام پدر رستم است که ولایت نیمروز و زاولستان داشت و او را دستان و دستان زند و زر نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری). پدر رستم گویند به اعتبار سرخی چهره چه رنگ او سرخ و موی او سفید بود. (برهان قاطع). و او را زال زر نیز گفته اند بواسطۀ سپیدی موی بسیم شبیه بود... و گاهی بر سیم بطریق مجاز زر اطلاق کنند. (آنندراج). مؤلف تاریخ سیستان آرد: زرنگ بدان گفتندی (سیستان) را که بیشتر آبادانی و رودها و کشت زارها زال زر ساخت چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق الحدیث که معرب کرده اند، آن زال کهن است و زال نو و او را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که موی او راست به زر کشیده مانستی:
همی پور را زال زر خواند سام
چو دستان ورا کرد سیمرغ نام.
فردوسی.
زال زر اندر ازل زلزال ابروی تو دید
در ازل شد خنگ ساز از هول آن زلزال زال.
قطران.
رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجزآید از گسستن زال زر.
سنائی.
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته اند.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
کیخسرو است زال و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست.
خاقانی.
، بمعنی پیر فرتوت. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی. کنایه است از شخص سیاه چرده:
بدست یکی زاغ سر کشته شد
به ما بر چنین روز برگشته شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ سَ)
محل سرای. جای سکونت زنان. (آنندراج). عمارت متعلق به زنان، عمارت پادشاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاغ سر
تصویر زاغ سر
آنکه دارای سر سیاه مانند زاغ باشد، ظالم سر سخت سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
کنار آب بندان، نام مرتعی درسوادکوه، از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
بالای دست، بالای شانه، واحد اندازه گیری جهت تعیین مقدار
فرهنگ گویش مازندرانی
منطقه ای بین راه بالا جاده و درازنو در استرآباد غربی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرزمین، محل کشت زار
فرهنگ گویش مازندرانی
سر ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی
محل شیردوشی گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
روی دل، روی سینه
فرهنگ گویش مازندرانی
متکا، بالش
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی که آب به دو یا چند قسمت تقسیم شود، کچل
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکج
فرهنگ گویش مازندرانی